حكايت /
هیچ
مانعی را بــاور نکن
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میكرد.
او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی
بود.
تنها پسرش كه میتوانست به او كمك كند، در زندان بود!
پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر
عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم.
من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان كاشت
محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو
اینجا بودی تمام مشكلات من حل میشد. من میدانم كه اگر تو اینجا
بودی مزرعه را برای من شخم میزدی ... دوستدار تو پدر
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت كرد: پدر به خاطر خدا
مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.
صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده
شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون اینكه
اسلحهای پیدا كنند.
پیرمرد بهتزده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی
افتاده و میخواهد چه كند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار، این بهترین كاری
بود كه از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد.
اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام كاری بگیرید میتوانید آن
را انجام بدهید. مانع ذهن شماست نه زمان و مکانی که به آن وابسته
اید. در رابطه با این موضوع بیاد شعر زیبایی از مهدی جوینی افتادم
که تقدیم شما دوستان می کنم :
بــاور نکن ...
آزاد شو از بند خویش، زنجیر را بــاور نکن
اکنون زمان زندگیست، تاخیر را بــاور نکن
حرف از هیاهو کم بزن از آشتیها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن، شمشیر را بــاور نکن
خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خالقی، تحقیر را بــاور نکن
بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تقدیر را بــاور نکن
تصویر اگر زیبا نبود، نقّاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن، تصویر را بــاور نکن
خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را بــاور نکن
|
|
|
|
|
|
یکشنبه 1 آبان 1390 - 5:28:58 PM